حامدحامد، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره

ما سه نفر!

ماه نهم

چیزی به آخرین روزای بهار نمونده.سومین هفته ی خرداد ماه رو میگذرونیم.دوازده روزی از نهمین ماه تولدت میگذره و دلیل اینکه خیلی نمیتونم برات بنویسم چیزی غیر از شیطنتای خوشمزه ی تو نیست. از وقتی سینه خیز رو شروع کردی نزدیک به دو ماه میگذره و کف خونه ی ما دیگه از دستای کوچولوی تو و اون دهن خوشمزه ات که دوست داری همه چیزو باهاش تجربه کنی در امان نیست تقریبا از چند روز بعد از شروع سینه خیز تلاش میکنی برای اینکه چهار دست و پا بری ولی هنوز موفق نشدی.ولی من همچنان بیصبرانه منتظرم که تو مدل حرکتیه دیگه ای رو شروع کنی.چون با سینه خیز رفتن حسابی خودت رو به زمین میکشی و خیلی زود لباساتو کثیف میکنی. البته این رو هم بگم که بیشتر از یه هفته است که آقا پ...
25 خرداد 1392

شش ماهگي

چند دقيقه اي هست كه نشستم پاي كامپيوترو مرددم كه از كجا شروع كنم.دو هفته اي هست كه شش ماهگي رو با سه تا واكسن پشت سر گذاشتي. الان كه برات مينويسم عيد رو پگذرونيدم و چيزي نمونده كه ارديبهشت از راه برسه.فكر كردن به روزايي كه گذشته خيلي قشنگه.امسال عيدي بهتر از سالهاي گذشته داشتيم.يه حامد كوچولو به جمعمون اضافه شده بود كه حسابي شيرينه و خوشبختيه منو بابايشو كامل تر كرده. شش ماهگي ماه شيرينيه..از دو هفته ي آخر اين ماه خوشمزگياي تو شروع شد.اولين بار كه دمر شدي دو سه روز قبل از مسافرت پيش آقاجون و مادرجون بود.وسط پذيرايي دمر شدي و هم من و هم خودت حسابي ذوق كرديم(مينويسم كه تو هم يه روز يادت بياد اين روزاي خوب!) كم كم نشستنو ياد گرفتي..اولا ك...
27 فروردين 1392

پايان پنج ماهگي

ديگه كم كم داريم آخرين روزاي ماه پنجم تولدت رو هم تجربه ميكنيم و تو به زودي يه پنج ماهه ي واقعي ميشي. انگار روند رشدت سرعت بيشتري گرفته..هر روز هوشيار تر ميشي. وقتي به كسي نگاه ميكني ميخندي..يه لبخند ارتباط برقرار كن! بدون اينكه نياز باشه باهات بازي كنيم. ماماني با اين قد و قواره علاقه ي زيادي به خوردن داري! البته تعجبي نداره خب..پسر كو ندارد نشان از پدر! فكر ميكنم با اين شرايطي كه داريم بايد قبل از شش ماه غذا رو شروع كنيم كه البته حتما با نظر آقاي دكتر پيش ميريم چند روزي هست كه زبونت برات جذابيت خاصي پيدا كرده..انگار كه تازه داري زبونتو ميشناسي يا شايدم همه چيزو با زبونت ميشناسي..هميشه بيرونه! خلاصه ماماني دوران شيريني رو سه تايي...
6 اسفند 1391

داداشي تو!

اي واي از دست اين عروسك كم حرف.. هم قد و قواره ي خودته ولي نميدونم چرا به خوبيه تو حرف نميزنه و حسابي اعصاب تو رو خرد ميكنه! الان كه دارم برات مينويسم توي تختت با عروسك خان(!) درگيري..قربون اون روابط عمومي بالات برم من! گذاشتمش  جلوت كه باهم يه كم حرف بزنين..تو سر حرف و باز كردي و يه چيزايي شبيه بيز بيز بهش ميگي ولي عروسك كوچولو جوابتو نميده و تو رو عصباني ميكنه.. اي بابا..مثل اينكه اين عروسك براي تو داداش بشو نيست و حسابي عصبانيت كرده..بايد نوشتن و تموم كنم و به داد پسر كوچولوم برسم. اينم يه عكس يادگاري از دوتا فسقليه خونه ي ما: نشد كه وقتي باهاش بازي ميكني ازت عكس بگيرم ماماني..انقدر كه دوربين دوست داري تا دوربينو ميبيني ديگه...
1 بهمن 1391

آخرين روز سه ماهگي

اين روزها زودتر از چيزي كه فكرشو ميكردم ميگذره.زودتر از چيزي كه فكر ميكردم بزرگ ميشي و من دلم براي لحظه لحظه هايي كه ميگذره تنگ ميشه. سه ماه گذشت.پايان سه ماهگيت همزمان شد با افتادن حلقه.حدودا هفته پيش بود كه تو رو ختنه كرديم و اون شب دردناك ترين شب اين سه ماه بود.ولي خدا رو شكر گذشت و تو مثل يه مرد واقعي تحمل كردي!(البته با جيغ و گريه!)  توي اين هفته خيلي دستتو ميخوري..تك تك انگشتاتو به صورت ماهرانه اي مزمزه ميكني و هر چيزي هم كه به دستت مياد ميكني تو دهنت.روي دو تا پاي كوچولوت مي ايستي و اصلا هم به نشستن يا دراز كشيدن راضي نميشي ديگه حسابي منو ميشناسي و توي جمع هر جا ميرم با چشم منو دنبال ميكني..اگه هم سرحال باشي برام دست و پاها...
11 دی 1391

دو ماهگي

ديروز دومين ماهگرد به دنيا اومدنت بود.واكسن پايان دو ماهگي سخت ترين روز ماه دوم زندگيت بود و البته محكي براي سنجش مادر شدن من.راستش رو بخواي هنوز تو احساس مادر شدن درگيرم.هنوز خودم نميدونم اون عشق مادرانه كه برترين عشق دنياست و همه ي عالم و آدم ازش دم ميزنن توي من به وجود اومده يا نه؟! ديروز روز سختي بود.لحظه ي واكسن زدن از همه سخت تر..با دستاي خودم پاهاتو سفت نگه داشتم تا آمپول رو بزنه..نميدونم مادرهاي ديگه هم اين كارو ميكنن يا واگذارش ميكنن به كس ديگه مثلا بابا! ولي من انجامش دادم.. كنترل گريه ام از همه سخت تر بود .ولي راستش رو بخواي خودم فكر نميكردم بخوام گريه كنم.بهت كه گفتم! هنوز تو حس مادرانه خودم مشكوكم!   خلاصه اينم از ب...
13 آذر 1391

ماه اول

يك ماه از اولين روز تولد تو گذشت.روزا و شباي خوبي رو تو اين يك ماه با هم گذرونديم.سخت ترين روزو شب اين ماه شبي بود كه بيمارستان بستري شدي.واقعا شب سختي بود و باعث شد كه ما تازه متوجه بشيم كه چقدر به حضور تو توي زندگيمون عادت كرديم.ولي خدا رو شكر اون شب هم تموم شد. زردي كه همه ي اين ماه همراهت بود و دست بردار نبود بالاخره تموم شد و خيالمون راحت شد. پنجشنبه رفتيم دكتر.دكتر از روند رشدت راضي بود.وزنت 4950 و قدت 57 شده بود. ميبيني؟!حسابي ديگه بزرگ شدي مادر!  اين روزا وقتي از كنارت بلند ميشم با حركت چشم و سرت منو دنبال ميكني و من يه قندون قند تو دلم آب ميشه از ديدن سلامتت و هوشيار شدنت..  حتما وقتي مادرجون و آقاجون از مسافرت ب...
15 آبان 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ما سه نفر! می باشد