حامدحامد، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 3 روز سن داره

ما سه نفر!

ماه اول

يك ماه از اولين روز تولد تو گذشت.روزا و شباي خوبي رو تو اين يك ماه با هم گذرونديم.سخت ترين روزو شب اين ماه شبي بود كه بيمارستان بستري شدي.واقعا شب سختي بود و باعث شد كه ما تازه متوجه بشيم كه چقدر به حضور تو توي زندگيمون عادت كرديم.ولي خدا رو شكر اون شب هم تموم شد. زردي كه همه ي اين ماه همراهت بود و دست بردار نبود بالاخره تموم شد و خيالمون راحت شد. پنجشنبه رفتيم دكتر.دكتر از روند رشدت راضي بود.وزنت 4950 و قدت 57 شده بود. ميبيني؟!حسابي ديگه بزرگ شدي مادر!  اين روزا وقتي از كنارت بلند ميشم با حركت چشم و سرت منو دنبال ميكني و من يه قندون قند تو دلم آب ميشه از ديدن سلامتت و هوشيار شدنت..  حتما وقتي مادرجون و آقاجون از مسافرت ب...
15 آبان 1391

يه شروع تازه

مهري كه نه ماه منتظرش بودم بالاخره سر رسيد و زودتر از اون چيزي كه فكرشو ميكردم تموم شد.آبان رسيده و بيست و چهار روز از بهترين روز عمر من و تو ميگذره. دوازده مهر يكي از به ياد موندني ترين روزاي زندگيم بود. من مادر شدم!  تولدت مبارك پسرم..به اين دنيا خوش اومدي!  ...
6 آبان 1391

هفته ي آخر

شايد اين آخرين باري باشه كه براي تو مينويسم در حالي كه تو شكمم هستي و من هيچ تصوري از تو ندارم.راستش رو بخواي اين هفته ي آخر خيلي زود ميگذره.شنبه كه فهميدم وارد هفته چهل شدم غافلگير شدم..انگار انتظارشو نداشتم به اين زودي به هفته ي چهل برسم.بابايي هم با اينكه تا هفته ي سي و نه هميشه حساب و كتاب ميكرد وقتي بهش گفتم اين هفته ي آخره باورش نميشد! چهارشنبه با خانوم دكتر وقت معاينه تو بيمارستان گذاشتيم..شما نيومدي تو لگن و احتمالا چهارشنبه با عمل سزارين مياي تو بغل مامان و بابا و ميشي همه ي زندگيمون.  دوست داشتم و همچنان دارم و اميدوارم كه طبيعي زايمان كنم تا بتونم موقعي كه پاتو توي اين دنيا ميذاري كنارت باشم و باهات صحبت كنم،تا احساس غريب...
10 مهر 1391

سي و هشتمين هفته

امروز چهارمين روز از سي و هشتمين هفته اي بود كه تو دل ماماني هستي.دو روز پيش رفتم دكتر..انگاري حسابي به اون تو عادت كردي و قصد بيرون اومدن نداري..هنوز وارد لگن نشدي كه ماماني خانوم دكتر هم ماماني رو تهديد كرد كه اگه حامد خان قصد تشريف فرمايي تو لگن رو نداشته باشن احتمالا مجبور ميشيم خودمون درش بياريم! امروز از خونه پياده رفتم خونه ي عموي بابا..حدود چهل دقيقه پياده روي كردم.بعد از مدتها خوردن و خوابيدن ،با اين شكم خارج(!) واقعا كار سختي بود..ولي به هر زحمتي بود خودمو كشوندمو رسوندم! ميخواستم تا قبل از ناهار برگردم ولي انقدر خسته بودم كه با يه تعارفشون سريع نشستم سر جامو و  ناهار همون جا موندم. خلاصه ماماني! هفته هاي آخره..با همه دل...
28 شهريور 1391

هفته سي و شش

امروز آخرين روز تعطيلات پنج روزه ي تهران بود.سه شنبه بعد از مدتها رفتيم به دايي جون سر زديم و صبح پنج شنبه هم همه با هم رفتيم محلات..اين جوري كه پيداست اين آخرين مسافرت دو نفره ي من و بابايي بود..هر چند كه خيلي دو نفره هم نبودااا!! كوتاه بود ولي بعد از مدتها خونه نشيني حسابي چسبيد و خوش گذشت.. امروزم كه بابايي خونه بود و وقت داشت با هم رفتيم بيمارستان.اول بيمارستان هدايت توي دروس..تعريف زيادي ازش نشنيده بودم.و همونطور هم كه انتظار داشتم خيلي خيلي شلوغ بود.و براي هر قسمت حتي دستشويي(!) يه صف طولاني ايستاده بودن!!  بيمارستان دومي كه سر زدم نيكان بود.بر خلاف بيمارستان هدايت به شدت خلوت و كم رفت و آمد بود.تونستم سري هم به بخش زايمان ب...
11 شهريور 1391

هفته ی سی و چهارم

یکی از اتفاقاتی که تو یه ماه اخیر خیلی باعث خوشحالی من بود خبر باردار شدن عمه جون بود.از این که شش ماه بعد از تولدت، نینی عمه جون هم به دنیا میاد خیلی خوشحالم کرده بود..از اینکه موقع به دنیا اومدن تو عمه هم یه فسقلی تو دلش داشته باشه خیال منو از بابت احساساتش راحت تر میکرد. اما نمیدونم حکمت کار خدا چیه..متاسفانه بارداری عمه پوچ بود و هیچ خبری از یه دختر یا پسر کوچولو و ناز تو دلش نبود.دوست داشتم این روزا کنارش باشم.نمیدونم..شاید میتونستم کاری براش بکنم یا حرفی بزنم که یه کم غم از دست دادن جنین نبوده اش کم بشه.هر چند که بابایی میگه حالش خوبه. راستی این هفته بابایی رفته مسافرت پیش آقاجون و مادر جون.این چند روزی که نیست،من هم اومدم خونه ی م...
31 مرداد 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ما سه نفر! می باشد