دو ماهگي
ديروز دومين ماهگرد به دنيا اومدنت بود.واكسن پايان دو ماهگي سخت ترين روز ماه دوم زندگيت بود و البته محكي براي سنجش مادر شدن من.راستش رو بخواي هنوز تو احساس مادر شدن درگيرم.هنوز خودم نميدونم اون عشق مادرانه كه برترين عشق دنياست و همه ي عالم و آدم ازش دم ميزنن توي من به وجود اومده يا نه؟!
ديروز روز سختي بود.لحظه ي واكسن زدن از همه سخت تر..با دستاي خودم پاهاتو سفت نگه داشتم تا آمپول رو بزنه..نميدونم مادرهاي ديگه هم اين كارو ميكنن يا واگذارش ميكنن به كس ديگه مثلا بابا! ولي من انجامش دادم..
كنترل گريه ام از همه سخت تر بود .ولي راستش رو بخواي خودم فكر نميكردم بخوام گريه كنم.بهت كه گفتم! هنوز تو حس مادرانه خودم مشكوكم!
خلاصه اينم از بحران دو ماهگي..واكسناي بعدي رفت تا دو ماه ديگه
پنجشنبه اين هفته هم قراره بريم دكتر براي چكاپ ماهانه.هر چند توي بهداشت قد و وزنت رو گرفتن.
پسر كوچولوي شش كيلويي ما پنجاه و نه سانتي شده.حسابي مرد شديااا.
توي اين ماه لبخنداي شيرينت واقعي شده.بي دندون ميخندي و دل منو بابايي رو حسابي آب ميكني. فكر ميكنم تو پسر پر حرفي بشي حامد! آخه وقتي باهات حرف ميزنيم تو هم پشت سر هم جواب ميدي..وقتايي هم كه تنهايي، براي خودت آواز ميخوني..براي همين فكر ميكنم بر عكس من و بابا تو پسر پر حرفي باشي!
وقتي دستاتو ميگيرم، دهنتو باز ميكني و تلاش ميكني بلند شي، گردن و كتفتو بلند ميكني.گاهي اوقات هم كه پاهات رو سفت ميكني و ميخواي روي پا بياستي(اي بي حيا! ايستادن براي تو خيلي زوده هنوز مادر) حتي وقتايي كه غر غر هم ميكني از اين كار لذت ميبري و نق زدنات تبديل به خنده ميشه.
راستي از مسافرت اين ماه نگفتم!! هفته پيش سه نفري اولين مسافرت واقعيمونو رفتيم.رفتيم پيش مادر جون و آقاجون و عمه و عمو جون.نميدوني چقدر از ديدن اولين نوه اشون كه اينجوري ميخنديد خوشحال شدن. راستشو بخواي منم خيلي خوشحال شدم از اينكه پسرمو انقدر دوست دارن.
تب واكسن و بي قراريت اجازه نداد كه از شصمين روز زندگيت عكس بگيرم و اين روزو درست و حسابي جشن بگيريم.ولي در اولين فرصتي كه رو به راه شدي چند تا عكس درست و حسابي ازت ميگيرم